چرا ماهی خندید
مرد فقیری با همسرش زندگی میکرد. آنها فرزند نداشتند. شبی مرد خواب دید که یک سال دیگر زنش فرزندی به دنیا خواهد آورد. درست سر سال، صاحب پسری شدند و نامش را «میرزا» گذاشتند. پسرک، زیبا و باهوش بود.
نویسنده: محمدرضا شمس
مرد فقیری با همسرش زندگی میکرد. آنها فرزند نداشتند. شبی مرد خواب دید که یک سال دیگر زنش فرزندی به دنیا خواهد آورد. درست سر سال، صاحب پسری شدند و نامش را «میرزا» گذاشتند. پسرک، زیبا و باهوش بود.
پادشاه آن سرزمین دختریداشت به نام «گلنار». گلنار، چهل خدمتکار داشت. سی و نه تاشان دختر بودند و چهلمی پسر جوانی بود که لباس زنانه میپوشید. جوان آنقدر شبیه دختران بود که هیچ کس تصورش را نمیکرد او مرد باشد. جوان و گلنار عاشق هم بودند.
روزی گلنار با عاشق خود سوار اسب شد و به گردش رفت. آنها از کنار میرزا و پدرش که مشغول درو کردن یونجه بودند، گذشتند. میرزا تا گلنار را دید، گفت: «سلام به دختر و داماد پادشاه!»
گلنار و جوان به هم نگاه کردند. گلنار از پسرک پرسید: «اسمت چیه و چند سال داری؟»
پسرک جواب داد: «اسمم میرزاست و ده سال دارم.»
گلنار و جوان فوری به قصر برگشتند. گلنار، وزیر را خواست و به او خورجینی پر از طلا داد و گفت: «این خورجین رو به مردی که نزدیک رودخانه زندگی میکنه بده و پسرس رو بگیر. بعد پسرک رو بکش و پیراهن خونیش رو برای من بیار.»
وزیر، به خانهی مرد فقیر رفت و گفت: «دختر پادشاه، یک خورجین پر از طلا برای تو فرستاده و پسرت رو میخواد!»
مرد فقیر و همسرش گریه و زاری کردند، ولی چارهای نداشتند، اگر پسرک را تحویل نمیدادند، دختر پادشاه به زور او را میگرفت. میرزا به پدرش گفت: «غصه نخور، خورجین طلا رو بگیر و من رو به او بده، اصلاً هم نگرانم نباش.»
وزیر، پسرک را روی اسب خود نشاند و به طرف جنگل رفت. بین راه، میرزا به وزیر گفت: «ای وزیر! من رو نکش و تو خونهی خودت پنهان کن. مطمئن باش روزی به دردت میخورم.»
وزیر که مرد مهربانی بود، دلش سوخت و میرزا را نکشت. او را به خانهاش برد و پنهان کرد. بعد گوسفندی کشت و لباس میرزا را خونی کرد و برای گلنار برد.
در آن سرزمین، ماهیگیری بینوا زندگی میکرد. روزی ماهی عجیب و زیبایی صید کرد. فکر کرد: «چه فایدهای داره ماهی رو به بازار ببرم و بفروشم، بهتره تقدیمش کنم به وزیر.»
ماهیگیر، ماهی را به وزیر داد. وزیر هم کیسهای پر از زر به او انعام داد. وزیر، ماهی را به خانه برد و زنش به او گفت: «این ماهی را به پادشاه پیشکش کن.»
وزیر پیشکش کرد. پادشاه از ماهی خیلی خوشش آمد. دستور داد حوض زیبایی بسازند و با آب دریا پرش کنند و ماهی را در آن بیندازند. ماهی توی آب برق میزد. همه مفتون ماهی زیبا شده بودند.
روزی پادشاه هوس کرد ماهی را به دخترش، گلنار ببخشد. پادشاه، دخترش را خواست و به او گفت: «دوست داری زیباترین ماهیها را به رسم هدیه به تو بدهم؟»
گلنار جواب داد: «اگر ماهی ماده باشه قبول میکنم ولی اگر نر باشه، نه! چون تو اتاق من حتی حیوان نر هم نباید وجود داشته باشه.»
تا گلنار این حرف را زد، ماهی سرش را از آب بیرون آورد و خندید. همهی حاضران تعجب کردند. پادشاه فکر کرد: «حتماً کاسهای زیر نیم کاسه است.»
بعد از وزیر پرسید: «وزیر بگو ببینم، چرا ماهی خندید؟»
وزیر جواب داد: «من از کجا میدانم؟ من که غیبگو نیستم!»
پادشاه فریاد زد: «من این حرفها سرم نمیشود، چهل روز مهلت داری! اگر بعد از چهل روز جواب ندهی سرت را از تنات جدا میکنم.»
وزیر غمگین و ناراحت به خانه رفت. میرزا از او پرسید: «چی شده؟» وزیر همه چیز را براش گفت.
میرزا گفت: «غصه نخور، من جواب این سؤال رو میدونم و کمکت میکنم. حالا سوار اسب شو و سی و نه روز هر جا دلت خواست برو و بگرد، روز چهلم به خانه برگرد.»
وزیر، اسبش را زین کرد و رفت. سی و نه روز همه جا را گشت، روز چهلم به خانه برگشت. میرزا گفت: «خب، حالا وقتشه که به قصر بریم.»
پادشاه و درباریان منتظر وزیر بودند. همه میخواستند بدانند چرا ماهی خندیده است. پادشاه وزیر را که دید، پرسید: «خب وزیر، چه میگویی؟»
میرزا جواب داد: «پادشاه به سلامت! اجازه بدید من بگم چرا ماهی خندیده.»
پادشاه گفت: «بگو!»
میرزا گفت: «فقط میترسم شما ناراحت بشید و دستور بدید سر از تن من جدا کنند. مقام و قدرت خود را یک ساعت به من بدید تا همه چیز رو براتون روشن کنم.»
پادشاه گفت: «موافقم! تخت سلطنت را یک ساعت به تو میسپاریم، ببینیم چه کار میکنی.»
میرزا دستور داد گلنار و چهل خدمتکارش را آوردند و گفت: «یکی از جواهرات گران قیمت سلطنتی گم شده و من باید همهی شما رو بگردم.»
رنگ از روی گلنار پرید. میرزا به طرف جوانی که خود را به شکل زنها درآورده بود، رفت.
جوان که از ترس میلرزید، امان خواست. پادشاه به او امان داد. جوان، همه چیز را تعریف کرد. پادشاه و حاضران از تعجب خشکشان زد. ساعت سلطنت میرزا داشت تمام میشد.
میرزا گفت: «میخوام آخرین فرمانم رو بدم!»
همه ساکت شدند و میرزا گفت: «قبلهی عالم به سلامت! فرمان آخرم اینه که شما باید دخترتون رو به این جوون بدید. این جوون یکی از خواستگارهای دختر شماست. گلنار هم دوستش داره، اما چون شما با ازدواج آنها مخالفید، این نقشه رو کشیدند که در کنار هم باشند.»
پادشاه چون قول داده بود، قبول کرد.
گلنار و جوان با هم عروسی کردند.
پادشاه، میرزا را وکیل خود کرد و میرزا هم پدر و مادر پیرش را به قصر آورد و تا آخر عمر شاد و خرم در کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
پادشاه آن سرزمین دختریداشت به نام «گلنار». گلنار، چهل خدمتکار داشت. سی و نه تاشان دختر بودند و چهلمی پسر جوانی بود که لباس زنانه میپوشید. جوان آنقدر شبیه دختران بود که هیچ کس تصورش را نمیکرد او مرد باشد. جوان و گلنار عاشق هم بودند.
روزی گلنار با عاشق خود سوار اسب شد و به گردش رفت. آنها از کنار میرزا و پدرش که مشغول درو کردن یونجه بودند، گذشتند. میرزا تا گلنار را دید، گفت: «سلام به دختر و داماد پادشاه!»
گلنار و جوان به هم نگاه کردند. گلنار از پسرک پرسید: «اسمت چیه و چند سال داری؟»
پسرک جواب داد: «اسمم میرزاست و ده سال دارم.»
گلنار و جوان فوری به قصر برگشتند. گلنار، وزیر را خواست و به او خورجینی پر از طلا داد و گفت: «این خورجین رو به مردی که نزدیک رودخانه زندگی میکنه بده و پسرس رو بگیر. بعد پسرک رو بکش و پیراهن خونیش رو برای من بیار.»
وزیر، به خانهی مرد فقیر رفت و گفت: «دختر پادشاه، یک خورجین پر از طلا برای تو فرستاده و پسرت رو میخواد!»
مرد فقیر و همسرش گریه و زاری کردند، ولی چارهای نداشتند، اگر پسرک را تحویل نمیدادند، دختر پادشاه به زور او را میگرفت. میرزا به پدرش گفت: «غصه نخور، خورجین طلا رو بگیر و من رو به او بده، اصلاً هم نگرانم نباش.»
وزیر، پسرک را روی اسب خود نشاند و به طرف جنگل رفت. بین راه، میرزا به وزیر گفت: «ای وزیر! من رو نکش و تو خونهی خودت پنهان کن. مطمئن باش روزی به دردت میخورم.»
وزیر که مرد مهربانی بود، دلش سوخت و میرزا را نکشت. او را به خانهاش برد و پنهان کرد. بعد گوسفندی کشت و لباس میرزا را خونی کرد و برای گلنار برد.
در آن سرزمین، ماهیگیری بینوا زندگی میکرد. روزی ماهی عجیب و زیبایی صید کرد. فکر کرد: «چه فایدهای داره ماهی رو به بازار ببرم و بفروشم، بهتره تقدیمش کنم به وزیر.»
ماهیگیر، ماهی را به وزیر داد. وزیر هم کیسهای پر از زر به او انعام داد. وزیر، ماهی را به خانه برد و زنش به او گفت: «این ماهی را به پادشاه پیشکش کن.»
وزیر پیشکش کرد. پادشاه از ماهی خیلی خوشش آمد. دستور داد حوض زیبایی بسازند و با آب دریا پرش کنند و ماهی را در آن بیندازند. ماهی توی آب برق میزد. همه مفتون ماهی زیبا شده بودند.
روزی پادشاه هوس کرد ماهی را به دخترش، گلنار ببخشد. پادشاه، دخترش را خواست و به او گفت: «دوست داری زیباترین ماهیها را به رسم هدیه به تو بدهم؟»
گلنار جواب داد: «اگر ماهی ماده باشه قبول میکنم ولی اگر نر باشه، نه! چون تو اتاق من حتی حیوان نر هم نباید وجود داشته باشه.»
تا گلنار این حرف را زد، ماهی سرش را از آب بیرون آورد و خندید. همهی حاضران تعجب کردند. پادشاه فکر کرد: «حتماً کاسهای زیر نیم کاسه است.»
بعد از وزیر پرسید: «وزیر بگو ببینم، چرا ماهی خندید؟»
وزیر جواب داد: «من از کجا میدانم؟ من که غیبگو نیستم!»
پادشاه فریاد زد: «من این حرفها سرم نمیشود، چهل روز مهلت داری! اگر بعد از چهل روز جواب ندهی سرت را از تنات جدا میکنم.»
وزیر غمگین و ناراحت به خانه رفت. میرزا از او پرسید: «چی شده؟» وزیر همه چیز را براش گفت.
میرزا گفت: «غصه نخور، من جواب این سؤال رو میدونم و کمکت میکنم. حالا سوار اسب شو و سی و نه روز هر جا دلت خواست برو و بگرد، روز چهلم به خانه برگرد.»
وزیر، اسبش را زین کرد و رفت. سی و نه روز همه جا را گشت، روز چهلم به خانه برگشت. میرزا گفت: «خب، حالا وقتشه که به قصر بریم.»
پادشاه و درباریان منتظر وزیر بودند. همه میخواستند بدانند چرا ماهی خندیده است. پادشاه وزیر را که دید، پرسید: «خب وزیر، چه میگویی؟»
میرزا جواب داد: «پادشاه به سلامت! اجازه بدید من بگم چرا ماهی خندیده.»
پادشاه گفت: «بگو!»
میرزا گفت: «فقط میترسم شما ناراحت بشید و دستور بدید سر از تن من جدا کنند. مقام و قدرت خود را یک ساعت به من بدید تا همه چیز رو براتون روشن کنم.»
پادشاه گفت: «موافقم! تخت سلطنت را یک ساعت به تو میسپاریم، ببینیم چه کار میکنی.»
میرزا دستور داد گلنار و چهل خدمتکارش را آوردند و گفت: «یکی از جواهرات گران قیمت سلطنتی گم شده و من باید همهی شما رو بگردم.»
رنگ از روی گلنار پرید. میرزا به طرف جوانی که خود را به شکل زنها درآورده بود، رفت.
جوان که از ترس میلرزید، امان خواست. پادشاه به او امان داد. جوان، همه چیز را تعریف کرد. پادشاه و حاضران از تعجب خشکشان زد. ساعت سلطنت میرزا داشت تمام میشد.
میرزا گفت: «میخوام آخرین فرمانم رو بدم!»
همه ساکت شدند و میرزا گفت: «قبلهی عالم به سلامت! فرمان آخرم اینه که شما باید دخترتون رو به این جوون بدید. این جوون یکی از خواستگارهای دختر شماست. گلنار هم دوستش داره، اما چون شما با ازدواج آنها مخالفید، این نقشه رو کشیدند که در کنار هم باشند.»
پادشاه چون قول داده بود، قبول کرد.
گلنار و جوان با هم عروسی کردند.
پادشاه، میرزا را وکیل خود کرد و میرزا هم پدر و مادر پیرش را به قصر آورد و تا آخر عمر شاد و خرم در کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}